من تنها

آدم ها وقتي از هم دور مي شوند....
که دارند به يکي ديگه نزديک مي شوند....
شک نکن...!

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

مرسی از همه بچه ها که به وب من میانو نظر میدن خوشحال میشم که واسم مطلب بفرستین خوشخال میشم توی وبم بذارم مطالب زیباتونو اینو عسل واسه ما فرستاده

میگویند چشمها هرگز دروغ نمیگویند اما من زیباترین دروغها راازچشمان توشنیدم زمانی که میگفتند دوستت دارم......

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

سلام بچه ها

مشتی توی دهن مهرنوش مدیر وب سایت http://mehr1365.blogfa.com دیدید گفتم مهران خیلی گله اینم ادرس چند وب سایت که کلی ازش تعریف میکنن


http://mehranmahnaz.loxblog.com

http://wwwnnn.mihanblog.com

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی گیسوان تو به یادم می آید

شعر چشمان تو را می خوانم

چشم تو چشمه شوق

چشم تو ژرف ترین راز وجود برگ بید است

 که با زمزمه جاریه باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد

تو تماشا کن

که بهاری دیگر

پاورچین پاورچین

از دل تاریکی میگذرد

و تو در خوابی

 پرستو ها خوابند و تو می اندیشی

به بهاری دیگر

به یاری دیگر

اما برای من

نه بهاری

و نه یاری دیگر


 افسوس

من و تو  دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

از سر این بام

این صحرا

این دریا

پر خواهم زد

خواهم مرد

 و غم تو این غم شیرین را

با خود به ابد خواهم برد


+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

با چنگ و دندان من که نه
 

با نگاه تو باز مي شود
گره اي که دلم را به چشمانت بست

.....
باور نمیکنم

خالق نظم دانه های انار

زندگی مرا 
اینگونه بی نظم چیده باشد...
خدایا شفایش بده!!!!!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

مگر ارتفاع چشمانت چقدر بود

كه وقتي از آنها افتادم

ديگر نتوانستم بلند شوم
......
دستانم را محكم تر بگیـر ...

من هنوز هم نمی خواهم تو را...

به دسـت خاطرات لعنتی بسپارم

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

برگـرد..
یادت را جا گذاشته ای..
نمی خواهم عـمری به این امید باشـم..

که برای بردنش برمیگردی..

همین حالا بردار و برو...

ارزانی کسانی که لیاقتش را دارند..

یادت را میگویم..

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

 

آنگاه که غرور کسى را له میکنى...

آنگاه که کاخ آرزوهاى کسى را ویران میکنى.....

آنگاه که شمع امید کسى را خاموش میکنى.....

آنگاه که بنده اى را نا دیده مى انگارى....

آنگاه که حتى گوشت را مى بندى تا صداى خورد شدن غرورش را نشنوى....

آنگاه که خدا را میبینى....

 

...خدا را...

 


ولى بنده ى خدا را نادیده مى گیرى....

می خواهم بدانم

دستانت را به سوى کدام آسمان دراز میکنى تا

 براى خوشبختى خودت دعا کنى؟ ؟ ؟ ؟

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |

 

وقتی تو بارانی می‌شوی در آسمان چشمانت غرق می‌شوم و فراموش می‌کنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجره‌ها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم می‌گیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که می‌دانم بارانی شدن، دل آسمانی می‌خواهد.

 

+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط میترا | |